شماره ٤٦٤: زان سر زلف مرا بي سرو سامان کردي

زان سر زلف مرا بي سرو سامان کردي
خاطرم جمع نشد تا تو پريشان کردي
من به سوداي غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردي
سينه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر
که چه ها با من از آن چاک گريبان کردي
حيرتي دارم از آن صورت زيبا که تو راست
که به يک جلوه مرا صورت بي جان کردي
عندليب دل من نغمه سرا شد روزي
کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردي
خون بهاي دلم از لعل گهربار بيار
چون به خون غرقه اش از خنجر مژگان کردي
نام شمشير تو آسايش جان بايد کرد
که ز کشتن همه دشوار من آسان کردي
سالها در طلبت گوشه نشيني کردم
تا گذاري به سر گوشه نشينان کردي
هم نشينان تو از بوي رياحين مستند
وه که در کار سمن و سنبل و ريحان کردي
تا فروغي نظري در رخ زيباي تو کرد
فارغش از مه و خورشيد درخشان کردي