شماره ٤٦١: نقد غمت خريدم با صد هزار شادي

نقد غمت خريدم با صد هزار شادي
روي مراد ديدم در عين نامرادي
مات خط تو بودم در نشئه نباتي
خاک در تو بودم در عالم جمادي
اول به من سپردي گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتي سرمايه اي که دادي
در چنگ من نيامد مرغي ز هيچ گلشن
در دام من نيفتاد صيدي ز هيچ وادي
چشمي نمي توان داشت در راه هر مسافر
گوشي نمي توان داد بر بانگ هر منادي
چون راستي محال است در طبع کج کلاهان
گيرم که باز گردد گردون ز کج نهادي
ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله مي فرستم با باد بامدادي
پير مغان به قولم کي اعتماد مي کرد
گر بر حديث واعظ مي کردم اعتمادي
گر تاجر وفايي دکان به هرزه مگشا
زيرا که من نديدم جنسي بدين کسادي
تا جذبه اي نگيرد دامان دل فروغي
حق را نمي توان جست با صد هزار هادي