شماره ٤٥٨: يک جام با تو خوردن يک عمر مي پرستي

يک جام با تو خوردن يک عمر مي پرستي
يک روز با تو بودن، يک روزگار مستي
در بندگي عشقت از دست رفت کارم
اي خواجه زبر دست رحمي به زير دستي
بر باد مي توان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کويت بالا رود ز پستي
با مدعي ز مينا مي در قدح نکردي
تا خون من نخوردي تا جان من نخستي
گفتي دهم شرابت از شيشه محبت
پيمانه ام ندادي، پيمان من شکستي
صيد ضعيف عشقم، با پنجه توانا
بيمار چشم يارم، در عين ناتواني
با صد هزار نيرو، ديدي فروغي آخر
از دست او نرستي وز بند او نجستي