شماره ٤٥٥: صورتت يک باره از آدم نمود از قيد هستي

صورتت يک باره از آدم نمود از قيد هستي
پي به معني برده ام در عالم صورت پرستي
تا زلف تاب مشتاقان برد در حال جنبش
ترک چشمت خون هشياران خورد در عين هستي
هم لبان لعل تو نامم نبرد از بينوايي
هم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگ دستي
طالبان را نيش شوقت خوش تر است از نوش دارو
عاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستي
هم تو را در عرش اعلا جسته هم در قعر دريا
اي تو مقصود فروغي بوده زين بالا و پستي