شماره ٤٥٢: هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستي

هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستي
هر نغمه که سر کرد بسي با اثر ستي
شاديم ز فرخندگي بخت که ما را
فرخنده نگاري است که فرخ سيرستي
ما خسته نشينيم و تو در چشمه نوشي
ما کشته زهريم و تو تنگ شکرستي
از الفت ما گر به گريزي عجبي نيست
ما تيره نهاديم و تو روشن قمرستي
آخر جگرم در هوس لعل تو خون شد
فرياد که سرمايه خون جگرستي
شوري که فکندي به سرم زان لب شيرين
پيداست از اين چشمه که در چشم ترستي
شايد اگر از عشق رخت شهره شهرم
زيرا که در آفاق به خوبي سمرستي
نتوان نظرت کرد به امنيت خاطر
کز چشم سيه فتنه صاحب نظرستي
تا ديده ات آن زلف بناگوش نديده ست
آسوده دل از گريه شام و سحر ستي
افسوس که آن سرو خرامنده فروغي
عمري است گران مايه ولي در گذرستي