شماره ٤٤٧: رهزن ايمان من شد نازنين تازه اي

رهزن ايمان من شد نازنين تازه اي
رفتم از کيش مسلماني به دين تازه اي
خواجه هي خاموش باش امشب که اصحاب حضور
خلوتي دارند با خلوت نشين تازه اي
کاش کي مي ريخت از بهر سرشک ديده ام
دست معمار قضا طرح زمين تازه اي
گر ز چين آشوب برخيزد عجب نبود که باز
بر سر زلف تو افتاده ست چين تازه اي
نام ياقوت لبت بر خاتم دل کنده ام
اسم اعظم را نوشتم بر نگين تازه اي
گوشه چشمي به سوي من نداري، گوييا
خرمن حسن تو دارد خوشه چين تازه اي
در تمام عمر خوردم نيش زنبور فراق
تا مرا نوشين لبت داد انگبين تازه اي
ترسم از دست تو اي سنگين دل بيدادگر
دست غيب آيد برون از آستين تازه اي
تا جوان گردي فروغي در جهان پيرانه سر
تازه کن عهد کهن با مه جبين تازه اي