شماره ٤٣٩: چه عقده هاست به کار دلم ز بخت سياه

چه عقده هاست به کار دلم ز بخت سياه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از اين زاهدان جامه سفيد
تبارک الله از اين شاهدان چشم سياه
يکي ز بند سر زلف او اسير کمند
يکي ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
يکي خراب لب لعل او نخورده شراب
يکي قتيل دم تيغ او نکرده گناه
يکي ز غمزه خونخواره اش تپيده به خون
يکي ز حسرت نظاره اش نشسته به راه
يکي ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
يکي ز گردش چشمان او به حال تباه
يکي به خاک در او فشانده گوهر اشک
يکي به رهگذر او کشيده لشکر آه
هواي مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سراي مغانم نمي دهند پناه
دمي به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهي به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قيامت ز قامت دلجو
پديد ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خميده ابروي آن پادشاه کشور حسن
نمونه اي است ز شمشير ناصرالدين شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گير
که نقش رايت منصور اوست نصرالله
شکسته حمله او پشت صد هزار سوار
دريده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زيب بخش تاج و کلاه
هميشه عاشق ديدار اوست ديده بخت
مدام شايق بالاي اوست جامه جاه
فروغي از کرم شاه دستگير شود
بر آن سرم که عروسي به برکشم دل خواه