شماره ٤٣٦: تا سر نرفته بر سر مهر و وفاي تو

تا سر نرفته بر سر مهر و وفاي تو
حلق من است و حلقه زلف دوتاي تو
گر من ميان اهل محبت نبودمي
کس را نبود طاقت جور و جفاي تو
دامن کشان گذر ننمودي به خاک من
تا جان نازنين ننمودم فداي تو
گر سايه به سرم فکند شاه باز بخت
دوري نمي کند سرم از خاک پاي تو
داني که در شريعت ما کيست کشتني
بيگانه اي که هيچ نگشت آشناي تو
تو خود چه گلشني که هواي خوش بهشت
بيرون نمي برد ز سر ما هواي تو
زاهد به ياد کوثر و صوفي به فکر مي
ما و تصور لب مستي فزاي تو
آگاهيش ز راحت عشاق خسته نيست
هر کاو نشد نشانه تير بلاي تو
برگشته بخت آن که به خونش نيفکند
مژگان چشم ساحر مردم رباي تو
يارب چه مظهري که فروغي ز هر طرف
بگشاده چشم جان به اميد لقاي تو