شماره ٤٢٨: چين زلف مشکين را بر رخ نگارم بين

چين زلف مشکين را بر رخ نگارم بين
حلقه هاي او بشمر، عقده هاي کارم بين
از دميدن خطش اشک من به دامن ريخت
هاله بر مهش بنگر، لاله در کنارم بين
دوش در گذرگاهي دامنش به دست آورد
سعي گرد من بنگر، کوشش غبارم بين
نقد هر دو عالم را باختم به يک ديدن
طرز بازيم بنگر، شيوه قمارم بين
پر و بال عشقم را سايه بر سپهر افتاد
بال قدرتم بنگر، پر اقتدارم بين
مير انجمن جايي در صف نعالم داد
صدر عزتم بنگر، عين اعتبارم بين
هم به عشق مجبورم هم به عقل مختارم
با وجود مجبوري صاحب اختيارم بين
در کمال استغنا فقر و ذلتم دادند
در نهايت قدرت عجز و انکسارم بين
مي به کوي خماران هر چه بود نوشيدم
با چنين مي آشامي غايت خمارم بين
مي کشد به ميدانم صف کشيده مژگانم
گر ز جنگ برگشتم مرد صد هزارم بين
اي که هيچ نشنيدي ناله فروغي را
باري از ره رحمت چشم اشک بارم بين