شماره ٤١٩: ثواب من همه شد عين رو سياهي من

ثواب من همه شد عين رو سياهي من
که خواجه در غضب آمد ز بي گناهي من
فغان که دور فتادم ز کوي ماهوشي
که در گدايي او بود پادشاهي من
به جرم بي گنهي کشتي ام خوشا روزي
که غمزه تو درآيد به عذرخواهي من
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهي من
ز کشتگان غمت چون گواه مي طلبند
گواه من نبود غير بي گواهي من
به غير تيغ پناهم نماند و مي پرسم
که رحم در دلت آيد ز بي پناهي من
سحر به کشتنم از در درآمدي سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهي من
نريخت تا به زمين خون پاک بازان را
به خون دلير نشد دلبر سپاهي من
سزد فروغي اگر کج کلاه من گويد
که فتنه راست شد از فر کج کلاهي من