شماره ٤١٧: تنگ شد از غم دل جاي به من

تنگ شد از غم دل جاي به من
يک دل و اين همه غم واي به من
قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فرداي به من
نقد جان دادم و يک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخاي به من
در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چليپاي به من
نيست روزي که بلايي نرسد
زان قد و قامت و بالاي به من
نفسي نيست که آتش نزند
شعله عشق سراپاي به من
در گذرگاه وي از کثرت خلق
بسته شد راه تماشاي به من
در غم عشق فروغي نرسيد
شادي از گلشن صحراي به من