شماره ٤١٦: وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالين من

وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالين من
تلخ شد کام حسود از مردن شيرين من
او پي جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او در خيال کين من
دلبري رسم وي و عاشق کشي قانون وي
عاشقي کيش من و حسرت کشي آيين من
کاش آن دير آشنا با خنجر آيد بر سرم
تا مگر از دل برآيد حسرت ديرين من
تنگ شکر تلخ کام از خنده شيرين او
گلبن تر سرخ روي از گريه رنگين من
چون ز صحن گلستان گلهاي رنگين مي دهد
تازه مي گردد جراحات دل خونين من
دوش بوسيدم لب نوشين آن مه را به خواب
خواب شيرين چيست تعبير شب دوشين من
گفتم از نيش جدايي جان من بر لب رسيد
گفت سهل است ار شبي بوسي لب نوشين من
گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خنديد و گفت
بايدش زنجير کرد از طره مشکين من
گر فروغي ديدن خوبان نبودي در نظر
هيچ عالم را نديدي چشم عالم بين من