شماره ٤١٣: با رقيب آمدي به محفل من

با رقيب آمدي به محفل من
برق غيرت زدي به حاصل من
جان به آساني از غمت دادم
وز تو آسان نگشت مشکل من
جانم از تن سفر نمي کردي
گر نمي رفتي از مقابل من
کينم انداختند در دل تو
مهرت آميخت در دل من
تشنه آب زندگي بودم
خاک مي خانه گشت منزل من
شوق زخم دگر به جان دارد
دل مجروح نيم بسمل من
خنجري زد به سينه ام قاتل
که فزون ساخت حسرت دل من
قابل تيغ او شدم آخر
کار خود کرد بخت مقبل من
مي دهد جان فروغي از سر شوق
هر که بيند جمال قاتل من