شماره ٤٠٧: اي پيک سحرگاهي پيغامي از و سرکن

اي پيک سحرگاهي پيغامي از و سرکن
ور تنگ شکر خواهي اين نکته مکرر کن
گفتي که بکش دامان از خاک در جانان
سر پيچم از اين فرمان، فرمايش ديگر کن
خواهي نخوري يک جو خون از فلک کج رو
هم بنده ساقي شو، هم خدمت ساغر کن
اي از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده
هم پاي به ميدان نه، هم دست به خنجر کن
تو لعبت حوري وش، زان روي دلت دلکش
خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن
با غمزه غارتگر ترکانه درآ از در
هم خانه به يغما بر، هم شهر مسخر کن
تير ستمت خوردم، بار المت بردم
يعني ز غمت مردم، انديشه ز داور کن
بت چون تو نديدم من، سنگين دل و سيمين تن
يا بيخ مرا برکن، يا خاک مرا زر کن
اي کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا
برخيز و فروغي را آسوده ز محشر کن