شماره ٤٠٣: گر عارف حق بيني چشم از همه بر هم زن

گر عارف حق بيني چشم از همه بر هم زن
چون دل به يکي دادي، آتش به دو عالم زن
هم نکته وحدت را با شاهد يکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روي نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گيسوي پر خم زن
هم جلوه ساقي را در جام بلورين بين
هم باده بي غش را با ساده بي غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسي عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عيسي مريم زن
حال دل خونين را با عاشق صادق گو
رطل مي صافي را با صوفي محرم زن
چون ساقي رنداني، مي با لب خندان خور
چون مطرب مستاني ني با دل خرم زن
چون آب بقا داري بر خاک سکندر ريز
چون جام به چنگ آري با ياد لب جم زن
چون گرد حرم گشتي با خانه خدا بنشين
چون مي به قدح کردي بر چشمه زمزم زن
در پاي قدح بنشين زيبا صنمي بگزين
اسباب ريا برچين، کمتر ز دعا دم زن
گر تکيه دهي وقتي، بر تخت سليمان ده
ور پنجه زني روزي، در پنجه رستم زن
گر دردي از او بردي صد خنده به درمان کن
ور زخمي از او خوردي صد طعنه به مرهم زن
يا پاي شقاوت را بر تارک شيطان نه
يا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
يا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
يا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاي بهشتي چين
يا مالک دوزخ شو، درهاي جهنم زن
يا بنده عقبا شو، يا خواجه دنيا شو
يا ساز عروسي کن، يا حلقه ماتم زن
زاهد سخن تقوي بسيار مگو با ما
دم درکش از اين معني، يعني که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر ديده پر نم زن
گر هم دمي او را پيوسته طمع داري
هم اشک پياپي ريز هم آه دمادم زن
سلطاني اگر خواهي درويش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغي را مجروح توان ديدن
يا مرهم زخمي کن يا ضربت محکم زن