شماره ٣٩١: از بس عرق شمر نشسته ست به رويم

از بس عرق شمر نشسته ست به رويم
محروم ز نظاره آن روي نکويم
چندي است که سودايي آن غاليه گيسو
عمري است که زنجيري آن سلسله مويم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجويم
آن ماه پري چهره گر از پرده درآيد
مردم همه دانند که ديوانه اويم
هر بزم که رندان خرابات نشينند
نه قابل جامم نه سزاوار سبويم
تا باد بهار از همه سو بوي گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبويم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ريزند حريفان به گلويم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافيه گويم
اين است اگر جلوه معشوق فروغي
در مرحله عشق نشايد که نپويم