شماره ٣٨٧: تا از دو چشم مستت بيمار و دردمنديم

تا از دو چشم مستت بيمار و دردمنديم
هم ايمن از بلاييم، هم فارغ از گزنديم
گفتي برو ز کويم تا پاي رفتنت هست
زين جا کجا توان رفت زيرا که پاي بنديم
از طاق ابروانت وز تار گيسوانت
هم خسته کمانيم، هم بسته کمنديم
در دعوي محبت هم خوار و هم عزيزم
در عالم مودت هم پست و هم بلنديم
او جز ملامت ما بر خود نمي پذيرد
ما جز سلامت او بر خود نمي پسنديم
در عين تيرباران چشم از تو برنسبتم
در وقت دادن جان دل از تو برنکنديم
وقتي نشد که بي دوست بر حال خود نگريم
روزي نشد که در عشق بر کار خود نخنديم
گو از کمان مزن تير کز دل به خون تپيديم
گو از ميان مکش تيغ کز کف سپر فکنديم
با قهر و لطف معشوق در عاشقي فروغي
هم چشمه سار زهريم، هم کاروان قنديم