شماره ٣٨٣: ما دل خود را به دست شوق شکستيم

ما دل خود را به دست شوق شکستيم
هر شکنش را به تار زلف تو بستيم
تا ننشيند به خاطر تو غباري
از سر جان خاستيم و با تو نشستيم
از پي پيوند حلقه سر زلفت
رشته الفت ز هر چه بود گسستيم
از سر ما پا مکش که با تو به ياري
بر سر مهر نخست و عهد الستيم
پيک صباگر پيامي از تو بيارد
ما همه سرگشتگان باد به دستيم
بر سر زلفت به هيچ حيلتي آخر
دست نجستيم و از کمند نجستيم
گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگرديم از اين طريق که هستيم
گر ز تو بويي نسيم صبح نيارد
هوش نياييم از اين شراب که مستيم
بنده عشقيم و محو دوست فروغي
ذره پاکيم و آفتاب پرستيم