شماره ٣٨٢: تا خبردار ز سر لب جانان شده ايم

تا خبردار ز سر لب جانان شده ايم
خبر اين است که تا به قدم جان شده ايم
تا به ياد لب او جام لبالب زده ايم
واقف از خاصيت چشمه حيوان شده ايم
جام جم گر طلبي مجلس ما را درياب
کز گدايي در ميکده سلطان شده ايم
همه اسباب پريشاني ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پريشان شده ايم
زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
از ره کفر به سر منزل ايمان شده ايم
با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدين واسطه ما بي سر و سامان شده ايم
سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
پي تزوير و ريا تازه مسلمان شده ايم
نفس ازين بيش توانايي تقصير نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشيمان شده ايم
همه از حيرت ما واله و حيرت زده اند
بس که در صورت زيباي تو حيران شده ايم
تو همان چشمه خورشيدي و ما خفاشيم
که ز پيدايي انوار تو پنهان شده ايم
داغ و دردت ز ازل تا به فروغي دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شده ايم