شماره ٣٧٤: يارب آن نامهربانان مه دل فراگيرد ز کينم

يارب آن نامهربانان مه دل فراگيرد ز کينم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشينم
گر نگيرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نيفتد بر رخش آه از نگاه واپسينم
با نسيم طره او در بهارستان رومم
با خيال صورت او در نگارستان چينم
خود چه انديشم ز هجران من که در بزم وصالم
يا چه تشويشم ز دوزخ من که در خلد برينم
گر تو مير مجلسي، من هم محب تيره روزم
ور تو شاه کشوري من هم غلام کمترينم
گر مجال گريه مي ديدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر مي زد ز طرف آستينم
قابل کنج قفس آخر نگرديدم دريغا
من که در باغ جنان هم شه پر روح الامينم
پي به معني برده ام در عالم صورت پرستي
گر تو محو صورتي، من مات صورت آفرينم
منتهاي مطلبم صورت نمي بندد فروغي
تا به چشم خود جمال شاهد معني نبينم