شماره ٣٦٩: دامن خيمه سفر از در دوست مي کنم

دامن خيمه سفر از در دوست مي کنم
خون جگر بديده ام پاره دل به دامنم
هيچ کس از معاشران هم سفرم نمي شود
ترسم از اين مسافرت جان به در آيد از تنم
هر قدمي که مي روم پاي به سنگ مي خورد
هر نفسي که مي کشم شعله به دشت مي زنم
غير الم در اين قدم هيچ نشد مشخصم
غير خطر در اين سفر هيچ نشد معينم
روز وداع من کسي تنگ دلي نمي کند
بس که به دوستي او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جاي دگر نرفته ام
رو به کدام در کنم، بار کجا بيفکنم
از سر من هواي او هيچ به در نمي رود
گر ز در سراي او بخت کشد به گلشنم
خوشه اشتياق من سنگ فراق بشکند
عهد که بسته ام به او يک سر موي نشکنم
قمري باغ او منم تا بشناسيم ببين
داغ جفا به سينه ام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفته ام از سر سدره رفته ام
تا به کدام شاخه اي باز شود نشيمنم
از سر کوي آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوي مسکنم
گوهر تاج خسروي، ناصردين شه قوي
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغيا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسي منم