شماره ٣٦١: از دشمنم چه بيم که با دوست هم دمم

از دشمنم چه بيم که با دوست هم دمم
وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم
دريا ترشحي بود از سيل گاه عشق
توفان نمونه اي بود از چشم پر نمم
يک جا خراب باده آن چشم پر خمار
يک سو اسير حلقه آن زلف پر خمم
نوميد من که در قدم يار، بي نصيب
محروم من که در حرم دوست محرمم
او گر به حسن در همه گيتي مسلم است
من هم به خيل سوختگان آتشين دمم
با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم
با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم
از تير غمزه تو جگر خون و سينه چاک
وز تار طره تو دگرگون و درهمم
تا لشکر خطت پي خونم کشيد تيغ
سر کرده مصيبت و سر خيل ماتمم
تا دست من به خاتم لعلت رسيده است
منت خداي را که سليمان عالمم
در من ببين جمال خود اي آفتاب چهر
کز صيقل خيال تو آيينه جمم
پيوند دوستداري من سست کي شود
سختم بکش که بر سر پيمان محکمم
تا جان پاک در قدمت کرده ام نثار
در کوي عشق بر همه پاکان مقدمم
تا بر لبم گذشته فروغي ثناي شاه
ايمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم
تاج سر ملوک محمد شه دلير
کز روزگار دولت او شاد و خرمم