شماره ٣٤٩: هر کجا دم زدم از چشم بت کشميرم

هر کجا دم زدم از چشم بت کشميرم
خون مردم همه گرديد گريبان گيرم
گنج ها جسته ام از فيض خرابي اي کاش
آن که کرده ست خرابم، بکند تعميرم
اگر آبم نزني آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکني شعله عالم گيرم
از سر کوي جنون نعره زنان مي آيم
کو سر زلف تو آماده کند زنجيرم
بخت برگشته من بين که به ميدان اميد
خم ابروي تو ننواخت به يک شمشيرم
نرم خواهم دل سنگين تو را تا چه کند
گريه با اثر و ناله بي تاثيرم
گر به عشق تو کنم دعوي دل سوختگي
مي توان سوز مرا يافتن از تقريرم
چون مرا مي کشي از چره برانداز نقاب
تا خلايق همه دانند که بي تقصيرم
دوش با زلف بلند تو فروغي مي گفت
دگري را به کمند آر که من نخجيرم