شماره ٣٤٥: به جلوه کاش درآيد مه نکوسيرم

به جلوه کاش درآيد مه نکوسيرم
که آفتاب نتابد مقابل قمرم
ز کار خلق به يک باره پرده بردارند
اگر ز پرده درآيد نگار پرده درم
اگر به چشم درستي نظر کند معشوق
من از شکسته سر زلف او شکسته ترم
رسيده ام به مقامي ز فيض درويشي
که از کلاه نمد پادشاه تاجورم
به اعتبار من امروز هيچ شاهي نيست
که پيش باده فروشان گداي معتبرم
هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما
به کوي ميکده کمتر ز خاک رهگذرم
نخست عهد من اين شد به پير باده فروش
که بي شراب کهن ساعتي به سر نبرم
از آن به خوردن مي شاهدم اجازت داد
که گول زاهد مردم فريب را نخورم
تو را به مستيم اي شيخ هوشمند چه کار
که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم
فروغي از هنر شاعري بسي شادم
که طبع شاه جهان مايل است بر هنرم
خدايگان سخن سنج ناصرالدين شاه
که در مدايح ذاتش محيط پرگهرم