شماره ٣٣٦: ديري است که ديوانه آن چشم کبودم

ديري است که ديوانه آن چشم کبودم
سرمستم از اين باده ديرينه که بودم
از روي فروزنده او پرده فکندم
از کار فروبسته دل عقده گشادم
بينايي من در رخش از گريه فزون شد
چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
وقتي در دل را به رخم باز نمودند
کز دير و حرم رو به در دوست نمودم
تا بر سر بازار غمش پاي نهادم
ني هم است و نه انديشه سودم
برهانده مرا عشق هم از دين و هم از کفر
آسوده ز آيين مسلمان و يهودم
اي کاش که بر دامن ناز تو نشنيد
آن روز که بر باد رود خاک وجودم
صف هاي ملائک همه در عالم رشکند
تا شد خم ابروي تو محراب سجودم
فارغ شدم از فکر پراکنده فروغي
تا رنگ ز آيينه دل پاک زدودم