شماره ٣٣١: اگر گاهي بدان مه پاره يک نظاره مي کردم

اگر گاهي بدان مه پاره يک نظاره مي کردم
گريبان فلک را تا به دامان پاره مي کردم
گر آن خورشيد خرگاهي نديم بزم من مي شد
بزرگي زين شرف بر ثابت و سياره مي کردم
ندانستم که دور چرخش از من دور مي سازد
و گر نه چاره چشم بد استاره مي کردم
کس گر مي شنيد از من فسون و مکر گردون را
بسي افسانه زين افسون گر مکاره مي کردم
اگر مي شد نصيب من سر کوي حبيب من
به صد خواري رقيب سفله را آواره مي کردم
نمي ديدم طبيبي غير آن عيسي نفس، ورنه
علاج درد بي درمان خود صد باره، مي کردم
شبي بر گردن مار غيرت حلقه ها مي زد
که زلفش را شبيه عقرب جراره مي کردم
فرو مي ريخت خون ديده بر رخسار من وقتي
که در خاطر خيال آن پري رخساره مي کردم
کنار مزرع سبز فلک يکباره تر مي شد
اگر در گريه شب ها ديده را فواره مي کردم
اسير کودکي کردند چون من پهلواني را
که رستم را کمان کودک گهواره مي کردم
کنون در کار خود بي چاره گرديدم، خوشا روزي
که من هم درد هر بيچاره اي را چاره مي کردم
بپرس از من کرامت هاي پير مي پرستان را
که در مي خانه عمري کار هر ميخواره مي کردم
فروغي من ثناي شاه را تنها نمي گفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره مي کردم
خديو معدلت جو ناصرالدين شاه خوش طينت
که تقسيم سر خصمش به سنگ خاره مي کردم