شماره ٣٢٧: در عالم محبت داني چه کار کردم

در عالم محبت داني چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خيل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گريزد تا خون او نريزد
من يک جهان بلا را خود اختيار کردم
اول قدم نهادم در کوي بي قراري
آن گه قرار الفت با زلف يار کردم
عشاق روز روشن گريند پيش معشوق
من هر چه گريه کردم شب هاي تار کردم
گفتم براي دل ها آخر بده قراري
گفت اين بلا کشان را خود بي قرار کردم
روزي کمند زلفش در پيچ و تابم انداخت
کز بخت تيره او را نسبت به مار کردم
هرگز به خون مردم مايل نبود چشمش
اين مست دل سيه را من هوشيار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مويش
سرمايه قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سيه بود
هر شکوه اي که کردم از روزگار کردم
در عين نااميدي گفتم اميد من داد
نوميد عشق او را اميدوار کردم
صدبار بوسه دادم پاي رقيبش امشب
يعني براي آن گل تمکين خار کردم
از بس که جور ديدم زان ماه رو فروغي
آخر شکايتش را با شهريار کردم
شاه خجسته آيين فرخنده ناصرالدين
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم