شماره ٣٢٠: از آن به خدمت ميخوارگان کمر بستم

از آن به خدمت ميخوارگان کمر بستم
که با وجود مي از قيد هر غمي جستم
اگر به ياد سليمان هميشه دستي داشت
من از لب تو سليمان باده بر دستم
گهي ز نرگس مستانه تو مخمورم
گهي ز گردش پيمانه تو سرمستم
سگ سراي توام گر عزيز و گر خوارم
پي هواي توام گر بلند و گر پستم
خيال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همين بس است خيال درست عهدي من
که از جفاي تو پيمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسيخت
هنوز رشته اميد از تو نگسستم
ز تيغ حادثه آن روز ايمنم کردند
که با دو ابروي پيوسته تو پيوستم
بدين طمع که يکي بر نشانه بنشيند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغي ار دم وارستگي زنم شايد
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدين شاه
که مستحق عطايش به راستي هستم