شماره ٣١٨: چندان به سر کوي خرابات خرابم

چندان به سر کوي خرابات خرابم
کاسوده ز انديشه فرداي حسابم
گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
تا ز آتش هجران تو در عين عذابم
آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم
نخجير نمودم همه شيران جهان را
تا آهوي چشمت سگ خود کرده خطابم
سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق
تا برده ز دل سلسله موي تو تابم
گر چشم سيه مست تو تحريک نمي کرد
آب مژه بيدار نمي ساخت ز خوابم
زان پيش که دوران شکند کشتي عمرم
ساقي فکند کاش به درياي شرابم
بر منظر ساقي نظر از شرم نکردم
تا جام شراب آمد و برداشت حجابم
گفتم که به شب چشمه خورشيد توان ديد
گفت ار بگشايند شبي بند نقابم
از تنگي دل هر چه زدم داد فروغي
شکردهنان هيچ ندادند جوابم