شماره ٣١٧: آن که به ديوانگي در غمش افسانه ام

آن که به ديوانگي در غمش افسانه ام
آه که غافل گذشت از دل ديوانه ام
در سرشکم نشد لايق بازار دوست
قابل قيمت نگشت گوهر يک دانه ام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندليب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانه ام
سرو فرازنده اي خاسته از مجلسم
ماه فروزنده اي تافته در خانه ام
با سگ او هم نشين وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بيگانه ام
سفره مي خانه شد خرقه پشمينه ام
بر سر پيمانه ريخت سبحه صد دانه ام
باده پپاپي رسيد از کف ساقي مرا
توبه دمادم شکست بر سر پيمانه ام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانه شهري بسوخت جلوه جانانه ام
مستي من تازه نيست از لب ميگون او
شحنه مکرر شنيد نعره مستانه ام
تا نشود آن هما سايه فکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ويرانه ام
جلوه فروغي نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه ام