شماره ٣١٥: تا با تو آرميده ام از خود رميده ام

تا با تو آرميده ام از خود رميده ام
منت خداي را که چه خوش آرميده ام
روي تظلم من و خاک سراي تو
دست تطاول تو و جيب دريده ام
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاين لعل را به خون جگر پروريده ام
زان پا نهاده ام به سر آهوي حرم
کز تير چشم مست تو در خون تپيده ام
گو عالمي به مهر تو از من برند دل
زيرا که من دل از همه عالم بريده ام
هر موي من شکسته شد از بار خستگي
از بس به سنگلاخ محبت دويده ام
آن بقاست زهر فنا در مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشيده ام
کيفيت شراب لبت را ز من مپرس
کاين نشئه را شنيده ام اما نديده ام
گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق
عيبم مکن که تازه به دولت رسيده ام
آهي کشم به ياد بناگوش او ز دل
هر نيمه شب که طالب صبح دميده ام
افتادم از زبان که به دادم رسيد دوست
رنجي کشيده ام که به گنجي رسيده ام
طفلي به تير غمزه دلم را به خون کشيد
کز تير وي کمان فلک را کشيده ام
تا گوش من شنيده فروغي نواي عشق
باور مکن که پند کسي را شنيده ام