شماره ٣١٤: دست در حلقه آن جعد چليپا زده ام

دست در حلقه آن جعد چليپا زده ام
دل سودازده را سلسله و پا زده ام
عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت
پي آن گوهر يک دانه به دريا زده ام
در بر غمزه طفلي سپر انداخته ام
من که بر قلب جهان با تن تنها زده ام
ساقيم کرده چنان مست که هنگام سماع
سنگ بر شيشه نه طارم مينا زده ام
با من اي زاهد گمراه مزن پنجه به جهل
که ز آه سحري بر صف اعدا زده ام
منم آن عاشق ديوانه که از غايت شوق
خم زنجير تو را بر دل شيدا زده ام
لاله زاري شده ام بس که به گل زار وفا
شعله داغ تو را بر همه اعضا زده ام
مي توان يافت ز طغيان جنونم که مدام
سر سوداي تو دارد دل سودازده ام
پا به گل مانده ز بالاي تو طوبي آري
من در اين مساله با عالم بالا زده ام
هر که فيض دم جان بخش تو بيند داند
که چرا خنده به انفاس مسيحا زده ام
بخت بيدار مدد کرد فروغي که به خواب
بوسه اي چند بر آن لعل شکرخا زده ام