پرده بگشاي که من سوخته روي توام
حسرت اندوخته طلعت نيکوي توام
من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست
تيغ بردار که منت کش بازوي توام
سينه چاکان محبت همه دانند که من
سپر انداخته تيغ دو ابروي توام
نتوان کام مرا داد به دشنامي چند
که همه عمر ثناخوان و دعاگوي توام
آن چنان پيش رخت ساخت پراکنده دلم
که پراکنده تر از مشک فشان موي توام
گر چه در چشم تو مقدار ندارم ليکن
اين قدر هست که درويش سر کوي توام
من که در گوش فلک حلقه کشيدم چو هلال
حاليا حلقه به گوش خم گيسوي توام
اي قيامت ز قيام تو نشاني، برخيز
که به جان در طلب قامت دل جوي توام
آخر اي آتش سوزان فروغي تا چند
دل سودازده هر لحظه کشد موي توام