شماره ٣١٠: در عالم عشق تو کفر است و نه اسلام

در عالم عشق تو کفر است و نه اسلام
عشاق تو فارغ ز پرستيدن اصنام
آن جا که جمال تو نه تغيير و نه تبديل
وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام
در مژده گذر کن که دمي در بدنش روح
بر زنده نظر کن که بري از دلش آرام
سرمايه آمالي و بخشنده احوال
ديباچه ارواحي و شيرازه اجسام
هم قبله عشاقي و هم کعبه مشتاق
هم شورش آفاقي و هم فتنه ايام
دل هاي مجرد همه در چنبر آن زلف
مرغان بهشتي همه در حلقه آن دام
يک ميکده مي خوردم از آن لعل مي آلود
يک باغچه گل چيدم از آن عارض گلفام
ما را نه غم طعن و نه انديشه ناموس
مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام
تا زيب بناگوش تو شد طره مشکين
هرگز خبرم نيست نه از صبح و نه از شام
هيچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
يارب چه نهادند در اين شکر و بادام
بگذار ببوسد لب نوش تو فروغي
زان پيش که جان را بنهد بر سر اين کار