شماره ٣٠٧: خاک سر راهت شدم اي لعبت چالاک

خاک سر راهت شدم اي لعبت چالاک
برخيز پي جلوه که برداريم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز ياد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مايه مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشئه ترياک
با چشم تو آسوده ام از فتنه ايام
با خوي تو خوش فارغم از تندي افلاک
جور است که در جام فشانند به جز مي
حيف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دير مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان ديده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخي که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر ناله زار دل خويش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فرياد که از دست گريبان تو ما راست
هم جامه صدپاره، هم سينه صد چاک
با اين همه آبي که فروريختم از چشم
خاک سر کويت نشد از چهره من پاک
با بوس و کناري ز تو قانع نتوان شد
مي ريز به پيمانه که مرديم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوي تو فروغي
کايمن نتوان بودن از آن غمزه بي باک