شماره ٢٩٣: شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش

شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش
مستانه مي رسم ز در پير مي فروش
خواهي که کام دل ببري لعل وي ببوس
خواهي که نيش غم نخوري جام مي بنوش
ماييم و کوي عشق و دروني پر از خراش
ماييم و بزم شوق و دهاني پر از خروش
داني که داد بلبل شيدا به دست کيست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش
مرغي که مي پرد به لب بام آن پري
بس طعنه مي زند پر او بر پر سروش
پند کسي چگونه نيوشم که آن دو لب
از من گرفته اند دو گوش سخن نيوش
گر چشم فيض داري از آن چشمه کرم
اي دل به سينه خون شو و اي چشم تر به جوش
من واله جمال تو با صد هزار چشم
من بنده خطاب تو با صد هزار گوش
زان باده دوش چشم تو پيموده خلق را
شايد که روز حشر نيايد کسي به هوش
کارم ازين مثلث خاکي به جان رسيد
قد برفراز و زلف بيفشان و رخ مپوش
بي جهد از آن نرسد هيچ کس به کام
تا هست ممکن تو فروغي به جان به کوش