شماره ٢٩٢: تا دهان او لبالب شد ز نوش

تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش
بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش
با غمش تا طاقتي داري بساز
در پي اش تا ممکنت باشد بکوش
صيد قيد او نمي يابد خلاص
مست جام او نمي آيد به هوش
با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنين آتش چسان مانم خموش
مي خرم خار جفايش را به جان
مي کشم بار گرانش را به دوش
ما و گل زاري که از نيرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش
تا پيامش بشنوي از هر لبي
پنبه غفلت برون آور ز گوش
رهزن آدم شد آن خال سياه
آه از اين گندم نماي جوفروش
دوش در خوابش فروغي ديده ايم
تا قيامت سرخوشيم از خواب دوش