شماره ٢٧٤: در سر کوي وفا با کوه کن هم گام باش

در سر کوي وفا با کوه کن هم گام باش
جان شيرين را به شيرين بخش و شيرين کام باش
گر زليخا نيستي پيراهن يوسف مدر
ور نه در بازارها رسواي خاص و عام باش
يا به دور چشم او لاف نظر بازي مزن
يا به عمر خويشتن قانع به يک بادام باش
سوخت عشق آتشين هم شمع و هم پروانه را
گر نداري تاب اين سوزنده آتش خام باش
تا مريد جام شد جمشيد کامش را گرفت
گر تو هم جوينده کامي مريد جام باش
تا بيابي خال او جوينده هر دانه شو
تا بگيري زلف او افتاده هر دام باش
پيش روي و موي او سر خط مملوکي بده
تا قيامت مالک اقليم صبح و شام باش
گر براي سيم بايد بندگي کردن گرفت
بنده آن سرو سيمين ساق سيم اندام باش
خسته تير نگاهش با هزار اصرار شو
بسته زلف سياهش با هزار ابرام باش
گر به شمشير کشد ابروي او، تسليم شو
ور به زنجيرت کشد گيسوي او، آرام باش
هيچ غافل از دعاي آن شه خوبان مشو
وز دهانش در عوض آماده دشنام باش
گر مقام از خواجه خواهي بنده چالاک شو
ور نشان از مهرجويي ذره گمنام باش
گر فروغي فخر خواهي بر همايون آفتاب
در همايون ظل ظل الله نيک انجام باش
ناصرالدين شاه فرمانده که در هر دفتري
مدح او را ثبت کن شايسته انعام باش