شماره ٢٤٠: چون دم تيغ تو قصد جان ستاني مي کند

چون دم تيغ تو قصد جان ستاني مي کند
بار سر بر دوش جانان زان گراني مي کند
چشم بيمار تو را نازم که با صاحب دلان
دعوي زورآوري در ناتواني مي کند
من غلام آن نظربازم که با منظور خود
شرح حال خويش را در بي زباني ميکند
حالتي در باغ او دارم که با من هر سحر
بلبل دستان سرا هم داستاني مي کند
چون ننالد مرغ مسکيني که او را داده اند
دامن باغي که گل چين باغباني مي کند
من کجا و بزم آن شاهنشه اقليم حسن
صعوه با شهباز کي هم آشياني مي کند
گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه
برق آهم پس چرا آتش فشاني مي کند
ساقيا من ده که آخر گنبد نيلوفري
ارغواني رنگ ما را زعفراني مي کند
عافيت خواهي زمين بوس در مي خانه باش
زان که مي دفع بلاي آسماني مي کند
رهروي از کعبه مقصود مي جويد نشان
کاو وطن در کوي بي نام و نشاني مي کند
عاشق صادق فروغي بر سر سوداي عشق
نقد جان را کي دريغ از يار جاني مي کند