شماره ٢٢٥: بر زلف تو بايد که ره شانه ببندند

بر زلف تو بايد که ره شانه ببندند
يا مشک فروشان در کاشانه ببندند
آن جا که تويي جاي نظر بستن ما نيست
گو اهل نصيحت لب از افسانه ببندند
خرم دل قومي که به ياد لب لعلت
پيمان همه با گردش پيمانه ببندند
عيشي به از اين نيست که از روي تو عشاق
برقع بگشايند و در خانه ببندند
بگشا گرهي از شکن جعد مسلسل
تا گردن يک سلسله ديوانه ببندند
بنماي به مرغان چمن دانه خالت
تا دل به خريداري اين دانه ببندند
شايد که به تحصيل تو اي گوهر شهوار
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
کيفيت چشم تو کفاف همه را کرد
گو باده فروشان در ميخانه ببندند
بيرون نرود رنج خمار از سر مردم
گر ديده از آن نرگس مستانه ببندند
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندي
تا دست عدوي شه فرزانه ببندند
کوشنده محمدشه غازي که سپاهش
دست فلک از بازوي مردانه ببندند
اي شاه فروغي به تجلي گه آن شمع
مپسند رقيبان پر پروانه ببندند