شماره ٢١٣: قتل ما اي دل به تيغ او مقدر کرده اند

قتل ما اي دل به تيغ او مقدر کرده اند
غم مخور زيرا که روزي را مقرر کرده اند
هر کجا ذکري از آن جعد معنبر کرده اند
مشک چين را از خجالت خاک بر سر کرده اند
تا ز خونت نگذري، مگذار پا در کوي عشق
زان که اينجا خاک را با خون مخمر کرده اند
عاشقانش را به محشر وعده ديدار داد
ساده لوحي بين که اين افسانه باور کرده اند
با لب لعل بتان هيچ از کرامت دم مزن
زان که اينان معجز عيسي مکرر کرده اند
هر سر موي مرا در ديده بدبين او
گاه نوک خنجر و گه نيش نشتر کرده اند
تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو
آن چه با تقصيرکاران روز محشر کرده اند
تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من
سودمندان کي ازين سودا نکوتر کرده اند
تو به ابرو کرده اي تسخير دلها گر مدام
خسروان از تيغ عالم را مسخر کرده اند
تو ز مژگان کرده اي با قلب مشتاقان خويش
آن چه جلادان سنگين دل ز خنجر کرده اند
صورتي را کاو ز کف دين فروغي را ربود
معنيش در پرده خاطر مصور کرده اند