شماره ٢٠٩: گر بدين گونه سر زلف تو افشان ماند

گر بدين گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پريشان ماند
چو درآيم خم زلف تو به چوگان بازي
اي بسا گوي که در حسرت چوگان ماند
واقف از معني خورشيد ازل داني کيست
آن که در صورت زيباي تو حيران ماند
حال در مانده عشق تو نمي داند چيست
دردمندي که در انديشه درمان ماند
هر نظرباز که بيند لب خندان تو را
تا قيامت سرانگشت به دندان ماند
يک سحر کاش که در دامن گل زار آيي
تا گل از شرم رخت سر به گريبان ماند
بي تو از هيچ دلي صبر نمي بايد ساخت
کاين محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن اين خانه همين است که ويران ماند
جز ندامت ثمري عشق ندارد آري
هر که شد در پي اين کار پشيمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادميزاده دريغ است که حيوان ماند
گر به تحقيق تويي قاتل صاحب نظران
نيک بخت آن که سرش بر سر ميدان ماند
راستي جز خم ابروي تو شمشيري نيست
که به شمشير شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردين ماه فلک، شاه زمين
آن که در بزم به خورشيد درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغي بسراي
تا همي نام تو بر صفحه دوران ماند