تا صورت زيباي تو از پرده عيان شد
يک باره پري از نظر خلق نهان شد
گر مطرب عشاق تويي رقص توان کرد
ور ساقي مشتاق تويي مست توان شد
گيسوي دلاويز تو زنجير جنون گشت
بالاي بلاخيز تو آشوب جهان شد
نقدي که ز بازار تو برديم تلف گشت
سودي که ز سوداي تو کرديم زيان شد
جان از الم هجر تو بي صبر و سکون گشت
تن از ستم عشق تو بي تاب و توان شد
هم قاصد جانان سبک از راه نمايد
هم جان گران مايه به تن سخت گران شد
چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ريخت
اشکم همه جا در پي آن سرو روان شد
مقصود خود از خاک در کعبه نجستم
بايد که به جان معتکف دير مغان شد
تا دم زدم از معجزه پير خرابات
صوفي به يقين آمد، زاهد به گمان شد
پيرانه سر آمد به کفم دامن طفلي
المنة الله که مرا بخت جوان شد
تا خاک نشين ره عشقيم فروغي
خورشيد ز ما صاحب صد نام و نشان شد