شماره ١٩٧: هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد

هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد
جاي رحم است بر او گر همه کافر باشد
قاتلي خون مرا ريخت که مقتولش را
باز بر سر هوس ضربت ديگر باشد
گر صبا دم زند از مشک ختن عين خطاست
با دماغي که از آن طره معطر باشد
من ندانم که لب از وصف لبش بربندم
سخن قند همان به که مکرر باشد
مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخيزد
وعده وصلش اگر در صف محشر باشد
پر کند سيل سرشکم ز ميان بنيادش
گر ميان من و او سد سکندر باشد
خم آن طره مشکين و دل مسکينم
مثل شهپر شاهين و کبوتر باشد
واقف از حال پراکنده دلان داني کيست
دل جمعي که در آن جعد معنبر باشد
گر تو در مجلس فردوس نباشي ساقي
مي ننوشم اگر از چشمه کوثر باشد
در ره عشق اگر بخت فروغي اين است
يار بايد که جفاکار و ستمگر باشد