شماره ١٩١: ساقي بده رطل گران، زان مي که دهقان پرورد

ساقي بده رطل گران، زان مي که دهقان پرورد
انده برد، غم بشکرد، شادي دهد، جان پرورد
زان دارو درد کهن، پيمانه اي دراده به من
کش خضر در ظلمات دن، چون آب حيوان پرورد
برخيز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن
از بهر عيش آماده کن، لعلي که مرجان پرورد
جامي بکش تا جم شوي، با اهل دل محرم شوي
خضر مسيحا دم شوي، انفاست انسان پرورد
تا مي به ساغر کرده ام، کوثر به دست آورده ام
با شاهدي مي خورده ام، کاو باغ رضوان پرورد
بر نفس کافرکيش من طعن مسلماني مزن
زيرا که مير انجمن بايد که مهمان پرورد
گر خواجه از روي کرم من بنده را بخشد چه غم
پاکيزه دامان لاجرم آلوده دامان پرورد
بگزيده پير مغان رندي است از بخت جوان
کز طفليش مام جهان زاب رزستان پرورد
گر بر خرابي بگذري سويش به خواري ننگري
کايام گنج گوهري در گنج ويران پرورد
شوريده و شيدا کند هر دل که دلبر جا کند
عين بقا پيدا کند هر جان که جانان پرورد
گر صاحب چشم تري گوهر به دامان پروري
کز گريه ابر آذري درهاي غلتان پرورد
مشکن دل مرد خدا زيرا که بازوي قضا
صد کافر اندازد ز پا تا يک مسلمان پرورد
در بند نفسي مو به مو، هامون به هامون، کو به کو
يزدان نجويد هر که او در پرده شيطان پرورد
چون دل به جايي شد گرو هم کم بگو هم کم شنو
کاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پرورد
گر سالک ديرينه اي درياب روشن سينه اي
تحصيل کن آيينه اي کانوار يزدان پرورد
آن خسرو شيرين دهن خندد به آب چشم من
چون ابر گريد در چمن گل هاي خندان پرورد
خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر
يا طوطئي کو بال و پر در شکرستان پرورد
گيسوي چون زنار او، آرايش رخسار او
يک شمه است از کار او کفري که ايمان پرورد
دارم به شاهي دسترس، کاو منبع فيض است و بس
در سايه بال مگس، شاهين پران پرورد
شاهان همه هندوي او، زاري کنان در کوي او
هر موري از نيروي او، چندين سليمان پرورد
گو خصم از باب صفا از سحر سازد مارها
تا دست موسي از عصا خون خواره ثعبان پرورد
همت مجو از هر خسي، در فقر جويا شو بسي
درويش مي بايد کسي کز سير سلطان پرورد
پيري فروغي سوي من دارد نظر در انجمن
کز يک فروغ خويشتن صد مهر رخشان پرورد
شاه جوان مردان علي در خفي، هم در جلي
آن کز جمال منجلي خورشيد تابان پرورد