شماره ١٨٣: چشم مستش نه همين غارت دين و دل کرد

چشم مستش نه همين غارت دين و دل کرد
که به يک جرعه مرا بي خود و لايعقل کرد
چشم بد دور ازين فتنه که عاقل برخاست
که به يک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد
زد به يک تيغم و از زحمت سر فارغ ساخت
رحمتي کرد اگر در حق من قاتل کرد
دل به شيرين دهنش دستي اگر خواهد يافت
کام يک عمر به يک بوسه توان حاصل کرد
نه مرا خواهش حور است و نه اميد قصور
ياد او آمد و فکر همه را باطل کرد
گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من
آه از اين کار که آسان مرا مشکل کرد
وقتي از حالت عشاق خبردار شدم
که مرا عشق تو خون در دل و در پا گل کرد
اين سلاسل که تو داري همه را حيران ساخت
وين شمايل که تو داري همه را مايل ساخت
شبي افتاد به بزم تو فروغي را راه
عشق تا محشرش افسانه هر محفل کرد