شماره ١٨١: شبي که دل به برم ياد زلف دلبر کرد

شبي که دل به برم ياد زلف دلبر کرد
دماغ جان مرا تا سحر معطر کرد
خيال دانه خال مهي اسيرم ساخت
که صيد مرغ دل از جعد دام گستر کرد
شهيد خنجر مژگان شاهدي شده ام
که زنده کشته خود را به زخم ديگر کرد
مخور فريب نگاهش اگر مسلماني
که هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کرد
به جان رسيده ام از دست ساده لوحي دل
که يار وعده خلاف آن چه گفت باور کرد
سراغي از دل گم گشته دوش مي کردم
اشارتي به خم طره معنبر کرد
يکي ز حسرت روي تو چاک بر دل زد
يکي ز دامن کوي تو خاک بر سر کرد
يکي ز ياد قدت سرگذشت طوبي گفت
يکي ز شوق لبت گفتگوي کوثر کرد
يکي رخ تو شباهت به ماه تابان داد
يکي دهان تو نسبت به تنگ شکر کرد
يکي ز خط خوشت خانه را معطر ساخت
يکي ز ماه رخت ديده را منور کرد
گرفت زلف سيه تا رخ تو را گفتم
غلام زنگي شه روم را مسخر کرد
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدين شاه
که قطره را کف جودش محيط گوهر کرد
شها ثناي تو در دست قدسيان افتاد
که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد
فروغ طبع فروغي گرفت عالم را
که مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد