شماره ١٣٩: اي فتنه هر دوري از قامت فتانت

اي فتنه هر دوري از قامت فتانت
آشوب قيامت را ديديم به دورانت
يک قوم جگرخونند از لعل مي آلودت
يک جمع پريشانند از زلف پريشانت
هم چاره هر نيشي از خنده نوشينت
هم راحت هر جاني از حقه مرجانت
هم نشئه هر جامي از چشم خمارينت
هم شکر هر کامي از پسته خندانت
کيفيت هر مستي از نرگس مخمورت
پيچيدن هر کاري از سنبل پيچانت
فيروزي هر فالي از طلعت فيروزت
تابيدن هر نوري از اختر تابانت
سرمايه هر تيغي از خم شده ابرويت
برگشتن هر بختي از صف زده مژگانت
نطق همه گويا شد از غنچه خاموشت
راز همه پيدا شد از عشوه پنهانت
تا طره طرارت زد دست به طراري
دست همه بر بستي، فرياد ز دستانت
تا تير ترا خوردم پرنده شدم آري
پرواز توان کردن از ناوک پرانت
سهل است گر از دستت شد چاک گريبانم
ترسم نرسد دستم بر چاک گريبانت
آهي که دل تنگم از سينه کشد امشب
آه ار بکشد فردا در حضرت سلطانت
شد ناصردين کز دل دور فلکش گويد
اي ثابت و سيارم، آماده قربانت
تا چند فروغي را حيرت زده مي خواهي
اي ماه فروغ افکن مات رخ رخشانت