شماره ١٣٠: چندي از صومعه در دير مغان بايد رفت

چندي از صومعه در دير مغان بايد رفت
قدمي چند پي مغبچگان بايد رفت
نقد جان را به سر کوي بتان بايد داد
پاک شو پاک که در عالم جان بايد رفت
عيش کن عيش که دوران بقا چيزي نيست
باده خور باده که در خواب گران بايد رفت
مي ز مينا به قدح ريز و ز عشرت مگذر
که به حسرت ز جهان گذران بايد رفت
مژه و ابروي او ديدم و با دل گفتم
که به جان از پي آن تير و کمان بايد رفت
جوي خون از مژه ام کرده روان دل يعني
که به جولان گه آن سرو روان بايد رفت
از غم روي تو بي صبر و سکون بايد رفت
وز سر کوي تو بي نام و نشان بايد رفت
گر به حسرت ندهم جان گرامي چه کنم
کز سر راه تو حسرت نگران بايد رفت
خط سبز از رخ زيباي تو سر زد افسوس
که از اين باغ به صد آه و فغان بايد رفت
حسرتم سوخت زماني که فروغي مي گفت
کز درت با مژه اشک فشان بايد رفت