شماره ١٢٨: دي چو تير از برم آن ترک کمان دار گذشت

دي چو تير از برم آن ترک کمان دار گذشت
تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت
با وجودي که نه شب ديده ام او را و نه روز
شب و روزم همه در حسرت ديدار گذشت
چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود
چه بلا بود که بر مردم هشيار گذشت
گر صفاي مي ناب و رخ ساقي اين است
کس نيارد ز در خانه خمار گذشت
تا دلت خون نکند لاله رخي کي داني
که چه ها بر سرم از ديده خون بار گذشت
قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد
هر گه آن سرو خرامنده به گل زار گذشت
عاشقان رخ آن تازه جوان پير شدند
وقت آزادي مرغان گرفتار گذشت
طالع خفته ام از خواب برآمد وقتي
که به سر وقت من آن دولت بيدار گذشت
من که از سلطنت امکان گذشتن دارم
نتوان ز گدايي در يار گذشت
گر به يک لحظه دو صد بار کشي در خونم
ممکنم نيست ز عشق تو به يک بار گذشت
عشقت از چار طرف بست ره چاره ما
که ميسر نشود از تو به ناچار گذشت
چه کنم گر نکنم صبر فروغي در عشق
گر نيارد دلم از صحبت دلدار گذشت